موضوع: "خاطرات شهدا"
بدرقه شهدا از زایرکربلا
نوشته شده توسطفتاحي 9ام مهر, 139515روز دیگر مانده بود تا دیدار معشوق خیلی زود تصمیم گرفتیم راهی شویم روز رفتن فرا رسید صبح زود با استرس از خواب بیدار و راهی حوزه علمیه شدم داخل مدرسه که شدم مستقیم به دفتر اداری رفتم تا جریان دعوت شدنمان را تعریف کنم و حلالیت بطلبم حاج خانم ناصری از من خواستند تا اگر شهیدی را می شناسم معرفی و همراهیشان کنم تا از آنها عیادت کنند قبول کردم به شرطی که اول بروم و ثبت نام خودمان را برای سفردر یکی از دفاتر زیارتی قطعی کنم قبول کردند از بچه ها خداحافظی کردم و از مدرسه خارج شدم خیلی گشتم تا دفتر زیارتی را پیدا کنم که جا داشته باشند بالاخره پیدا کردم وقتی ویزاها یمان را را به مسئول دفتر زیارتی دادم گفتند فقط جای 2نفرهست خیلی ناراحت شدم باید از بین خودمان 3تا(من و مامان و آجی) یکی نمی رفت تو این فکر بودم که گفتند می توانید هر 3 نفر بیایید ولی یک نفرباید کف اتوبوس بنشیند قبول کردم هزینه را دادم و با کلی ذوق ثبت نام کردم و برگشتم 2،3 ساعت گدشته بود در مسیر برگشت صدای تلفن همراه در آمد وقتی به صفحه گوشی نگاه کردم اسم حاج خانم بود تو چند ثانیه ای که به موبایل نگاه می کردم فکرهای زیادی از ذهنم گذشت«حتما می گویند که چرا دیر کردی؟؟ یا اینکه نمی خواهد اصلا برویم !!و ….» بالاخره جواب دادم بهم گفتند ما راه افتادیم شما هم اگر کارتان تمام شده برویم سمت منزلشان تاکسی گرفتیم که زودتر برسیم هنوز تلفتنم را قطع نکرده بودم همانجا پشت چراغ قرمز ایستادم دستم را بلندکردم تا تاکسی ای بگیرم (صدایشان درست نمی آمد و اشتباه شنیده بودم ) گفتم چشم و تلفتنم را قطع کردم ماشین شخصی ایستاد جلوی پاهام سوارشدم هیچ کس داخل ماشین نبود راننده حالت های عجیبی داشت حس بدی داشتم اصلا ازمن نپرسید که کجا ببرم چشمانش از حدقه بیرون زده و قرمز شده بود بی مهابا حرکت می کرد و اصلا به علائم رانندگی و مسافرها که داخل خیابان دست بلند می کردند توجهی نداشت ترس همه وجودم را فراگرفت مانده بودم چکارکنم هزار تا فکر از سرم گذشت که یکدفعه تلفنم زنگ خورد اصلا ندیدم کی هست زود جواب دادم حاج خانم بود صدای گوشی زیاد بود
کجایی خانم …..پس نمی بینیمتون ؟!
درحالی که صدای من درحال لرزیدن بود جواب دادم با تاکسی شخصی یک پراید سفید دارم میام
ما پشت سرشما بودیم ما را ندیدی؟آن آقا کی بود که شما سوار ماشینشان شدید؟
با صدای بلند گفتم پشت سرم داخل کدام ماشین هستید؟!! دارید من را می بینید راننده زد روی ترمز و قفل درها را باز کرد نفهمیدم چطوری از ماشین پیاده بشوم و دویدم سمت ایستگاه اتوبوسی که پایین تر از ماشین بود دنیا دور سرم چرخ می خورد اصلا متوجه نمی شدم که کجا ایستادم و دارم چکارمی کنم؟!
یعنی آن آقا کی بود؟ چرا من را سوار کرد؟! چه اتفاقی می خواست بیافته؟!
با صدای بوق از جا پریدم به خودم آمدم تاکسی بود که جلوی پاهام نگه داشته بود داخل آن را نگاه کردم حاج خانم بودند و چند نفر دیگه همراهان باخوشحالی سوار شدم شوکه شده بودم در طول مسیر که با من صحبت می کردند اصلا متوجه نمی شدم وقتی رسیدیم منزل شهید محمد علی حیدریان با دیدن پدرشان که فراموشی گرفته بودند و خانواده از آن پرستاری می کردند منقلب شدم و تا آخر جلسه فقط گریه می کردم مطمئن بودم که شهید از من مواظبت کردن قبل از عیادت از پدر و مادرشان از من تشکر کردند بعد از جلسه آمدم خانه تا به سرعت آماده بشویم قرار بود دم عصر حرکت داشته باشیم زود ناهار را خوردیم کوله پشتی ها را آماده کردیم و رفتیم محل قرار.
در محل قرار مرد و زن، بزرگ و کوچک با کلی لباس های گرمی که پوشیده بودند که حتی بعضیشان فقط چشمهایشان از زیر شال و کلاهی که کرده بودند مشخص بود و مدام درجا می زدند تا گرم بشوند ، عده ای مشغول صحبت بودند عده ای خندان بودند و چشمهایشان از خوشحالی برق می زد ، عده ای هم یک گوشه ای از خیابان کنار در مسجد ایستاده بودند و نگاه به آنها می کردند و اشک از گوشه چشمهایشان سرازیر می شد خبر آوردند که اتوبوس پنچر شده و 2،3 ساعتی دیر می آید یه عده ای رفتند داخل مسجد ی عده ای هم نشستند گوشه خیابان کنار جوی های آب و ما هم وسط جمعیت ایستاده بودیم هوا خیلی سرد شده بود خانمی از گوشه در مسجد به طرف ما آمد و به من گفت بیا برویم خانه ما تا من گرمتان کنم قبول نکردم و تشکر کردم و به صحبت های خودم با سحر ادامه دادم از سرما شالم را تا زیر چشمهایم کشیده بودم هیچ جای دیگه جز چشمهای من پیدا نبود 10 دقیقه ای گذشت دوباره آن خانم آمد به سمت ما کمی ایستاد و من را قسم داد تو را به خدا بیایید ببرمتان خانه خودمان به شما شام بدهم بخورید
حاج خانم گل ممنونم. نمیایم آخر من شما را نمی شناسم همین جا راحتم کجا بیایم نگاهی به من کردند ناراحت شدند و رفتند
سحر چرا این خانم گیر داده به من؟!
نمی دانم خاله راست می گویی؟1 نگاهمان دوخته شد بهم و خندیدیم و دوباره به صحبت ادامه دادیم
کاروان زیارتی سفارش شام از رستوران داده بودند شام را آوردند همه وارد مسجدی که ورودی خیلی زیبایی داشت با کاشی های بوته جوقه ی آبی روشن اطراف درب ورودی و یک حوض بزرگ وسط حیاطش اطرافیان محل می گفتند قبلا مسجد محل پدر آیه الله ناصری بوده ، شدند من بیرون با چند نفر دیگر ماندیم دم درب ورودی ایستاده بودیم که سر و کله ی همان خانم دوباره پیدا شد آمد سمتم و کوله پشتی من را برداشت و رفت دویدم به سمتشان حاج خانم کجا؟؟
بیا برویم عزیزم !
کجا بیایم من را از کجا می شناسید؟
بیایید برویم از برادرتان اجازه گرفتم ؟بدو بیا دنبالم !از داخل مسجد باید رد بشویم ؟!آخر کجا بیایم اسم شما چیه؟ بیایید من مادر آقا جوادم!
آقا جواد! کی هست؟!
به ذهنم رسید مدیرکاروان اسمشان این بود در مسیر مسجد از دور برادرم را دیدم آن خانم لحظه ای ایستاد و گفتند من خواهرتان را بردم برادرم از آن خانم تشکر کردند رسیدم به برادرم از من رد شدند مطمئن شدم و دویدم به دنبال آن خانم چقدر تند تند حرکت می کرد رسیدم به ایشان کوله پشتی را گرفتم و شروع کرد به تعریف که چند ساعت ایستادم دم مسجد ، دوست داشتم من هم بیایم کربلا ، و…
رسیدیم دم خانشان وارد خانه شدیم خانه قدیمی بودکه موزاییک های کف حیاط یکی یکی کنده شده بود و زیرش خالی شده بود با ترس قدم بر می داشتم خیلی سردم بود دوید در اتاق را با چند لگد بازکرد ، لامپ های اتاق را روشن کرد خشکم زده بود هر جایی از اتاق را که نگاه می کردی یک چیزی افتاده بود شلوار،پشتی، پرده های کنده شده و نیمه آویزان،پتوو….
اینجا کجاست؟ این خانم کیه؟
دوید به طرفم کمکم کرد تا کوله پشتی ام را در آوردم بردم به طرف بخاری و بخاری را تا ته بالا کشید پتو آورد و دور تا دور من کشید و انداخت روی شانه هایم و رفت داخل آشپزخانه که در گوشه سالن بود و با دیوارهایی احاطه شده بود و داخلش مشخص نبود خیلی زود چایی دم کرد و آورد
بخور عزیزم یک لیوان چایی داغ و تازست همین الان دم کردم تا گرم بشوید.
دوباره دوید داخل آشپزخانه ؛با صدای بلند ، ته غذای امشب ما هست عدس پلو امیدوارم دوست داشته باشید الان برایتان گرم می کنم برای پسرم گذاشتم دم مسجد ایستاده بود جوادم رامی گویم ولی الان شما بخور عزیزم؟! آخر مگر من کی هستم چکار کردم برای شما ؟! اوضاعمان خیلی بد شده بچه هایم مریضن چند سال هست بیمار و بیکار شدیم دلمان برای آقا تنگ شده خوشبحالتان که زائرید….
ظرف غذای گرم و پارچ اب و یک کاسه ماست داخل سینی گذاشت کنارم.. ظرف شام کاروان روی دستهایم بود اصلا حواسم نبود یکدفعه دیدمش؛ نه حاج خانم ممنونم شما بفرمایید شام من هست خیلی هم زیاد اصلا شب ها زیاد شام نمی خورم خجالت کشیدم تنها چیزی که ان موقع داشتم همین شامم بود که می توانستم کمک کنم یک کمی از شامم را خوردم و بقیه را با اینکه گرسنه بودم کنار بخاری گذاشتم ..بعد از شام تلویزیون را روشن کردند فیلم سینمایی از دوران جنگ بود با هم دیدیم یخ بدنم تازه کمی آب شده بود آخرهای فیلم بودکه اسرا اسیر شدند تلویزیون را خاموش کردند
تعجب کردم !!حاج خانم جای حساس فیلم بود چرا خاموش کردید دوست نداشتید؟ نگاهی به من کردند و سرشان را زیر انداختند و رفتند داخل اتاق وقتی برگشتند قاب عکسی که در دستشان بود گذاشتند داخل دستهای من و نشستند زل زدند به من قاب عکسی قدیمی از پسر جوان بود .
مادرم بهش وابسته بود تکیه گاه همه خواهرها و امید همه داخل خانه ما آخرین باری که از جبهه آمد از همه حلالیت طلبید گفت آقا آمده به من گفته آماده باش باید بیایید پیش ما رفت و آخرین باری بود که دیدمشان یک سال بعدش هم مادرم از دوری ایشان فوت شد اشک از چشمهای جفتمان سرازیر شده بود و هق هق هر دویمان در آمده بود که یکدفعه تلفنم صدایش در آمد برادرم بود پاشو بیا بدو داریم میرویم جاماندی!! پریدم ازجا تشکر کردم دوباره کوله من را برداشتند و تا دم ماشین بدرقیمان کردند موضوع را با برادرم در میان گذاشتم اصلا آن خانم را نمی شناخت و پسرشان را با مدیر کاروان که تشابه اسمی داشتند اشتباه گرفته بود و خیلی ترسید ولی بعد ازتعاریف من از خانم تشکر کردند و ما راه افتادیم در تمام مسیر وجود هر دو شهید را حس می کردم واقعا شهیدان زنده اند و من همیشه خادمشان خواهم بود.