موضوع: "#چی شد طلبه شدم"

چی شد طلبه شدم

نوشته شده توسطفتاحي 28ام آبان, 1396

شش ماه دوندگی،هر روز رفتن به یکی از کتابخانه ها ی سطح شهر به دنبال کتاب های منبع، سراغ دوستانی که داخل دانشگاه صنعتی مشغول درس خواندن بودند و پرس و جو برای گیر آوردن جزوه کتاب های ارشد، بالاخره با جمع آوری کتاب ها و جزوه ها برنامه ریزی کردم که هر ساعت و هر روز چه بخوانم تا به هدف خانواده و خودم برسم و بتوانم در بهمن ماه رتبه خوبی در کارشناسی ارشد بیاورم عاشق رشته ام بودم باید به قول یکی از دوستان دانشگاهم کسی که عاشق درسش هست به جایی برسد؛ غرق درس خواندن و کشف رازهای محیط اطرافم بودم(رشته محیط زیست خیلی جالب و قشنگ حیوانات و گیاهان و منابع طبیعی اطراف را می شناساند ) فقط کتابهای زبان تخصصی مانده بود که ترجمه آن با تعداد زیادی دیگشنری نصفه شده بود ؛ خلاصه خواب ، خوراک، مهمانی من شده بود درس، اتاق ، جزوه ….

داخل اتاقم نشسته بودم موزیک های گوشی با صدایی ملایم پشت سر هم خوانده می شد، حوصله ام سر رفته بود، صدای تیک تاک ساعت در اتاق شنیده می شد، دلتنگی و حال و هوای عجیبی داشتم، یکدفعه صدای پیامک گوشی در ذهنم طنین انداز شد, از  افکار ذهنم بیرون آمدم و به سراغ گوشی که زیر جزوها و کتابهای انبوه گم شده بود رفتم ؛ پیامک را خواندم:

«برگزاری کلاس اخلاق پنج شنبه ها در هلا ل احمر» ، مخاطب یکی از دوستان قدیمی و بسیار زرنگ و درس خوان دبیرستانم بود خوشحال شدم دلم می خواست بدانم در این چند سال هر کدام از بچه ها چه شغلی دارند و چه کرده اند خیلی از آنها و اطرافیان و از شهر خودم دور شده بودم  و فقط دوستان خوابگاه و دانشگاه که برایم همیشه غریبه بودند را بیاد می آوردم. با پیامک خوش و بشی کردم و قرار شد پنج شنبه با چندین نفر از دوستان آن سالها در کلاس حاضر شویم .

پنج شنبه شد وارد هلال احمر شدم، نمی دانستم کجا بروم، روبروی درب ورودی، اتاق مدیریت بود،به آنجا رفتم و سراغ کلاس را گرفتم،کلاس داخل حیاط برگزار می شد اتاقی کوچک که صندلی های درهم و برهم ظاهرش را بهم ریخته کرده بود و گرد و خاک زیادی روی آن ها نشسته بود، وارد کلاس شدم 10-15 نفر از چهره ها ی قدیمی را دیدم شادی عجیبی در دلم یافتم. با همه آنها مصافحه کردم و راجع به احوالشان و کلاس سوالاتی نمودم ، همه آن 10-15 نفر از اهداف و اوضاع خود و کلاس جدید تعریف های زیادی نمودند؛  دل تو دلم نبود منتظر بودم استاد تشریف فرما شوند و کلاس شروع شود. غرق در گرداب فکرهایم بودم که استاد وارد کلاس شد و شروع کرد بعد از سلام و احوالپرسی  مشخصات و تحصیلات بچه ها را پرسیدن و بعد از اطلاع از آن کلاس را با موضوع معرفت نفس با کتاب آقای طاهرزاده آغاز کرد.

چه موضوع عجیبی تا به حال با آن قرین نبودم موضوع زندگی من غیر از این عنواین بود.

استاد از کتاب آقای طاهرزاده، شروع کرد خواندن و توضیح دادن من هیچ سر در نمی آوردم در عالم خودم بودم به بقیه نگاه می کردم چقدر دوستانم جلوتر از من هستند ! یعنی من با بقیه فرق دارم! چرا من متوجه نمی شوم ! چقدر استقبال می کنند! چقدر سوال در ذهنشان هست! این چه سوالاتی است که می کنند! چرا تا به حال به این جنبه از زندگی نگاه نکرده بودم …..

کلاس تمام شد و من هنوز مات و مبهوت در صندوقچه بهم ریخته ذهنم بودم آخر چند ماهی بیشتر نگذشته که اتفاقات غریب و زیادی برایم افتاده بود از طرفی پدرم فوت شده بود از طرفی برادرم تازه ازدواج کرده بود و از طرفی تازه فارغ التحصیل شده بودم و از دوستانی که 4 سال داخل خوابگاه زندگی کرده بودم جدا شدم و این بار روبرویی با موضوع جدید معرفت نفس!!

بغض گلویم را گرفته بود از دوستان جدا شدم و به منزل برگشتم در عالمی عجیب گم شده بودم و همه ذهنم درگیر بود با اینکه هیچ از کلاس اخلاق نفهمیدم ولی جاذبه ای هر هفته من را به سمت کلاس می کشید روزهای هفته صبح ها به کلاس کامپیوتر و بعد ظهر در کافینتی مشغول کار بودم و تمام این مدت ذهن من درگیر کلاس اخلاق بود، من که هستم ! زندگی من کجا قرار دارد!؟ چرا من ، من خودم را تا به حال حس نکرده ام؟

در یکی از این روزها که از کلاس کامپیوتر بر می گشتم  زن برادرم با من تماس گرفت : کسی را می شناسی داخل هلال احمر بتوانم کلاس نهضت را آنجا برگزار کنم؟ جرقه ای در ذهنم خورد استاد کلاس اخلاق !!دیده بودم که احترام خاصی به ایشان می گذارند شاید بتواند سفارش بکند و کار زن برادرم را حل نماید.

بله می شناسم صحبت می کنم و خبر می دهم چند دقیقه بعد از قطع تماس ، با ایشان تماس گرفتم و موضوع را مطرح کردم و ایشان نیز بدون اینکه معطل کند هماهنگی لازم را انجام داده و کلاس را آماده کردند. بعد از 5-6 دقیقه با من تماس گرفتند و خبر را دادند خیلی خوشحال شدم از این همه مهربانی و کمک؛ و تشکر زیادی کردم خواستم تماس را قطع کنم که پرسیدند یک سوال؟؟!!!

- از این چند هفته برگزاری کلاس توانسته اید استفاده کنید؟ آیا برای شما مفید بوده؟

 وای چه سوالی ؟ حالا چه به ایشان بگویم؟ آخر من که… بعد از چند دقیقه تامل.. بله استفاده کردم منتهی کمی درگیر کار بوده ام نتوانستم تمرکز کنم و آنها را عملی کنم.

- من می توانم  پاسخگوی شما باشم هر سوالی داشتید در خدمتم.

چشم حتما

 نمی دانستم تماس گوشی را چطور قطع کنم داخل اتوبوس، در راه برگشت از کلاس، خسته، مبهوت و گیج تا به خانه برسم همه ذهنم پر از صدای ایشان بود، هیچ کدام از آدم های اطرافم را نمی دیدم ..چکار کنم ؟ چه بگویم؟ از کجا شروع کنم؟ من سوالی ندارم؟ مگر آدم بیکار است که سوال های چرند و پرند من را جواب بدهد اینقدر آدم ها گرفتار زندگی و کار و…خود هستند…

غرق در ذهن و افکارم بودم که با صدای پیامک از آن خارج شدم .

- من آماده خدمت به شما حتی به صورت شخصی هستم .

 مگر می شود استادی با این همه مشغله پیگیر من باشد و منی که هیچ نمی دانم .

به خانه رسیدم، کیف و لباسم را گوشه ای از اتاق رها نمودم، موزیک گوشی را روشن کردم فوق العاده بهم ریخته وارد اتاق خودم شدم و شروع به گریه کردم، نمی توانستم با کسی صحبت کنم در افکار ذهنم پر از گم شدن و تنهایی بود، مدام پیام ها ادامه داشت.

- تلفنی، پیامکی، حضوری، هر طور که باشد با تمام وجود در خدمتم.

 خدایا این چه شخصی است؟ مگر من هم آدمم؟ خدایا باورم نمی شد این همه به من نزدیکی و چقدر من کوچک و تو بزرگی!

بعد از چند ساعت تصمیم گرفتم و جوابشان را دادم .ممنون ولی من به یک همراه نیاز دارم اگر می توانید باید قدم قدم با من بمانید.

- چشم حتما..ولی باید شما را ببینم و با هم برنامه بریزیم ….

باورم نمی شد قبول کردند! یک استاد با این همه دغدغه!!

فردای آن روز قرار گذاشتیم و داخل هلال احمر حضورا همدیگر را ملاقات کردیم ، انسانی پر از حس خدا، اصلا انگار چندین سال است که من را می شناسد، چقدر مهربان ، بدون آنکه من را قضاوت کند با من همراه شد و تمام دو ساعتی که کنارشان بودم از خدا، محبت خدا و عالم پر از خدا صحبت می کردند و من در این مدت فقط گریه می کردم چشمانم قرمز قرمز مثل یک کاسه پر از خون شده بود دلم نمی خواست هیچ کس را ببینم، ولی مجبور بودم به محل کار خودم بروم و چقدر خوب که آنجا تنها بودم  و تمام مدتی که در اینترنت گشت می زدم تک تک صحبت ها و کلماتشان برایم تداعی می شد.

و باز هم پیامک: صحبت های من چقدر تاثیر داشت؟ دوست دارید با من ادامه دهید؟ می توانم همراه خوبی شوم؟ من را قبول می کنید؟

خدایا مگر می شود این همه بنده ای از تو مهربان و دستگیر باشد ،شاید این یکی از فرشته های آسمانی توست..

بله من حاضرم از گناهانم شروع می کنم که تک تک آنها نابود شوند و من هم یک سوگولی خدایم شوم

-  حتما ولی گناهانت را به من نگو و برای خود بنویس…فقط بگو از چه موضوعی شروع کنیم..

از شب شروع شد هر ساعت یک پیامک؛ با مضمون گناه، حاوی حدیث، عوارض و حسنات ، صبح، ظهر، شب، داخل کلاس، اتوبوس، خانه وهمه جا و همه جا …تمام ذهنم درگیر کاوش در خودم بودم و اینکه چه سوالی دارم و چه کنم تا ترک کنم و انگار این فرشته مهربان بدون اینکه بگویم جواب سوالات ذهنم را یکی یکی می گفت حتی نصفه شب ..پر از نیاز و پر از شوق به خدا شدم زندگیم تازه شروع شده بود چه دنیای قشنگی …

وقتی تصمیم می گرفتم گناهی را نکنم چیزهای عجیب و غریبی به من نشان داده می شد که می خواستم بال در بیاورم، وای خدای من وقتی می گویی من از رگ گردن به تو نزدیک ترم این باور نکردنی است و فوق تصور من است.

استادم وبلاگی داشت که مطالب خود را در آنجا می گذاشت وقتی فهمید من به کامپیوتر و اینترنت مسلط هستم آدرس وبلاگ خودشان را به من دادند؛ چه نوشته های قشنگی همه ی آنچه دنبالش می گشتم چقدر ذوق کرده بودم چه تبلغ قشنگی ، چقدر بروز، اصلا باورم نمی شد با همه آنچه از طلبه در ذهنم بود متفاوت بود؛ طلبه و وبلاگ ، طلبه و این همه مهربانی، طلبه و….تصمیم گرفتم من هم وبلاگی داشته باشم و بالاخره هم موفق شدم در بلاگفا وبلاگی ساختم و نامش را «حس تازگی»گذاشتم چه حس قشنگی حس تازه متولد شدن..

دیگر کمتر سراغ گناه می رفتم و همه اطرافیان تغییر ات را در من دیده بودند، آدمی با آن همه غرور و بدون هدف یکدفعه فروریخت و وارد جهان تازه ای شد به رنگ خدا ، پر از هدف و پر از حس تازگی دیگر کمتر سراغ فرشته خدا را میگرفتم  تصمیم داشتم بخاطر پیداکردن جواب سوالاتم و هدف هایم و یادگیری هر آنچه برای این مسیر لازم است علی الرغم میل باطنی و مخالفت اطرافیانم، وارد حوزه شوم که بعد از دادن کنکور کارشناسی ارشد اوایل اسفند ماه و با دیدن تابلو و بنرهای ورودی و ثبت نام جدید حوزه ها  در سطح شهر که از قضا در روز تولدم بود،رفتم و ثبت نام کردم. زندگی من با تحصیل در حوزه علمیه شروع جدیدی گرفت پر از حس خدا و پر از امید به سوی دستیابی رضایت محبوب درس در حوزه را شروع کردم ….

 

                                                                                         و من الله توفیق